خوش میروی به تنها ، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری ، یاران مهربانت
Monday, September 22, 2008
Wednesday, April 2, 2008
من درباره چیزهای هنری نمی نویسم.درباره فرهنگ ،سیاست ،علم یا هر چیز دیگه ای هم نمی نویسم . فقط برای خودم می نویسم
For ego....the last important things in the life of every one...
خیلی دلم گرفته ، شده دلتنگ کسی باشی و حتی تو رویا باهاش حرف بزنی و بی نهایت دوستش داشته باشی ، اما...کاری از دستت بر نیاد؟ شده تا حالا؟ نمی دونم چی کار کنم...از دست خودم حرص می خورم که این همه سردر گم شدم...چرا اینقدر گیجم؟همه چی عجیب و غریبه ...بعضی وقتها حس می کنم همه چیز داره تو خواب میگذره وهمش منتظرم بیدار بشم .کاش اگه یه خواب بده زودتر بیدار شم...
For ego....the last important things in the life of every one...
خیلی دلم گرفته ، شده دلتنگ کسی باشی و حتی تو رویا باهاش حرف بزنی و بی نهایت دوستش داشته باشی ، اما...کاری از دستت بر نیاد؟ شده تا حالا؟ نمی دونم چی کار کنم...از دست خودم حرص می خورم که این همه سردر گم شدم...چرا اینقدر گیجم؟همه چی عجیب و غریبه ...بعضی وقتها حس می کنم همه چیز داره تو خواب میگذره وهمش منتظرم بیدار بشم .کاش اگه یه خواب بده زودتر بیدار شم...
Wednesday, March 26, 2008
روزهای نو آغاز می شوند ، غنچه ها دوباره مشیکفند ، همه چیز در حال دگرگونیست وجهان گویی تازه می شود ...اما ... من از چیزی غریب می ترسم
چیزی که هنوز از راه نرسیده و به این زودی ها انتظار رسیدنش را نداشتم،اما نزدیکی اش را احساس می کنم ، دیگر چیزی نمانده ... کاش این ترس امانم را از من نگیرد ، کاش آرام بیاید و آرام بگذرد . کاش روزهای نو،روزگار نو وفرداهای سپید را با آمدنش ، با حضورش سیاه نکند ... کاش راهی گشوده شود ، کاش نشان می دادی مسیری را که به آرامش منتهی میشود ... کاش ... کاش ... کاش
چیزی که هنوز از راه نرسیده و به این زودی ها انتظار رسیدنش را نداشتم،اما نزدیکی اش را احساس می کنم ، دیگر چیزی نمانده ... کاش این ترس امانم را از من نگیرد ، کاش آرام بیاید و آرام بگذرد . کاش روزهای نو،روزگار نو وفرداهای سپید را با آمدنش ، با حضورش سیاه نکند ... کاش راهی گشوده شود ، کاش نشان می دادی مسیری را که به آرامش منتهی میشود ... کاش ... کاش ... کاش
Tuesday, March 25, 2008
Tuesday, March 11, 2008
Monday, July 9, 2007
امروز بعد از سالها (تقریباً هشت سال) سولماز عبدی ، دوست دوران پیش دانشگاهی رو دیدم .اصلاً عوض نشده بود ،خودش بود ،صاف و صادق و شیرین و مهربون . البته خوب خوشگل تر شده بود ، امّا از چشماش میشد فهمید که هنوزم خودشه .دنیای بدیه کم هستند آدمایی که خودشونن . نمیدونم چرا همه خودِ خودشونو پنهان می کنند ... حتّی خودم ... خیلی وقتها نمیتونم حرفِ دلمو ، حرفِ خودمو بگم . به همین دلیل ترجیح میدم اصلاً چیزی نگم . چیزی نمیگویم امّا روزی ، دانه دانه حرف های دلم را بر ذهنِ سپید برگ های دفترم خواهم کاشت
دنیای کودکی را دوست دارم . دنیایی لبریز از شادی و خنده . دنیایی که در آن خودم بودم ، سکوت نمی کردم و ... هرگز نقاب نداشتم
Thursday, July 5, 2007
Wednesday, June 27, 2007
Thursday, June 21, 2007
Friday, June 15, 2007
وقتی که صف زنان را می پاییدم و به عینه می دیدم زندگی آنها چه فرجامی داشته است ، جرات و امیدم را از دست می دادم : بچّه که هستند ، گنجشکهای کوچک ِ پرتحرّک و پر حرف را می مانند ؛ بزرگتر که می شوند ، پروانه اند ، ساکت و مرموز و کنجکاو – از این در به آن در میزنند تا رمز و راز زندگی را دریابند . و بعد از بلوغ ، حتّی تا چندی پس از وصلت ، طاووس اند : مست جمال و عزّت معشوقگی ؛ می خرامند . و بعد که مادر می شوند و بچه می آورند ، مثل ماکیان ، قلنبه و بی قرارمی شوند و همواره در نگرانی آب و دانه اند ؛ و وقتی بچّه ها یشان بزرگ می شوند ، یک چند غازهای چاق و پر مدّعایند و با صداهای کلفت و بدن های سنگین ، مرتب این طرف و آن طرف می روند و فرمان می رانند و می پندارند با تجربه ای که پشت سر دارند ، همه چیز را بهتر ازهمه می دانند . بر هیچ کس معلوم نیست چه گونه این غازهای فربه و مغرور ، رفته رفته به کلاغ های بداخلاق و بد صدا و تکیده بدل می شوند و دائم در زبا له های زندگی مردم به دنبال نشا نی از رسوایی می گردند ؛یا چشم میدوزند که در کجایی ، بیماری محتضر یا پیکری مرده بیابند و به نشخوار نواله ای شیون و زاری سر دهند .غم انگیزتر این که دوران پروانه ای و طا ووسی چه کوتاه و زود گذر است، مثل خواب و خیال ، روزهای کلاغی درازتر و بی پایان میشوند ، مثل شب یلدا
کیمیا خاتون ، سعیده قدس
کیمیا خاتون ، سعیده قدس
Subscribe to:
Posts (Atom)