Monday, July 9, 2007


امروز بعد از سالها (تقریباً هشت سال) سولماز عبدی ، دوست دوران پیش دانشگاهی رو دیدم .اصلاً عوض نشده بود ،خودش بود ،صاف و صادق و شیرین و مهربون . البته خوب خوشگل تر شده بود ، امّا از چشماش میشد فهمید که هنوزم خودشه .دنیای بدیه کم هستند آدمایی که خودشونن . نمیدونم چرا همه خودِ خودشونو پنهان می کنند ... حتّی خودم ... خیلی وقتها نمیتونم حرفِ دلمو ، حرفِ خودمو بگم . به همین دلیل ترجیح میدم اصلاً چیزی نگم . چیزی نمیگویم امّا روزی ، دانه دانه حرف های دلم را بر ذهنِ سپید برگ های دفترم خواهم کاشت

دنیای کودکی را دوست دارم . دنیایی لبریز از شادی و خنده . دنیایی که در آن خودم بودم ، سکوت نمی کردم و ... هرگز نقاب نداشتم

Thursday, July 5, 2007



روز مادر مبارک